مسافر

علی سالاری
ali_salarirad@yahoo.com

مسافر

مردی کنار خیابان بود. تاکسی که ایستاد، خم شد و از پنجره راننده را برانداز کرد. راننده چشم به دها نش دوخت. پرده ای از دود صورتش را پوشانده بود. راننده، نگاهش را پایین آورد و کراوات سرخش را نگاه کرد و گفت:
- کجا آقای دکتر؟
با انگشتان شست و اشاره، کراوات را به سینه اش چسباند و گفت:
- فارابی، بیمارستان فارابی.
راننده، سگرمه هایش را درهم کشید و گفت:
- در بستی اگر می رین، می برم.
مسافر ته سیگارش را توی پیاده رو انداخت، دستگیره در را گرفت و با شادی کودکانه ای گفت:
- اشکالی ندارد آقا، بفرمایید.
- مستقیم.
- چهارراه.
- بازااااااار.
وقتی تاکسی از مقابل ردیف مسافران کنار خیابان گذشت، شیشه را تا انتها بالا کشید و گفت:
- خسته نباشید.
راننده حواسش به آیینه کناری بود:
- شما خسته نباشین.
مسافر،لحظه ای چشمهای در گودی نشسته اش را به دست راننده که سردنده را توی مشت هایش فشرده بود، دوخت و گفت:
- شما مرا از کجا شناختید؟
راننده، بی آن که چشم از جلو بردارد پرسید:
- چطور مگه؟
- فرمودین دکتر، گفتم شاید می شناسید.
- آهان، ما راننده ها از ظاهر آدما می فهمیم طرف چکاره ست. دکتره، مهندسه، جوشکاره، استاد دانشگاهه یا عمله ست؟ می فهمیم چکاره ست.
دکتر انگشت هایش را در هم گره کرد و گفت:
- یعنی در واقع، دکترای جامعه شناسی و تیپ شناسی را در دانشکده اجتماع گرفتید.
- خب دیگه.
- بدون اینکه پولی پرداخت کرده باشید.
- یعنی مسافر که دهن باز می کنه و می آد بالا، می فهمیم باید بگیم روز جنابعالی به خیر، یا باید بگیم هررری.
دکتر برگشت نیمرخ راننده را نگاه کرد و گفت:
- اما همیشه، از ظاهر آدمها نمی شود پی به باطنشان برد.
- اختیار دارین.
- انسانها در عین سادگی شان، شخصیتی عجیب و مرکب دارند. بعضی هاشان درست مثل آفتاب پرستند.
- اون که درست.
- گاهی پس از مدتها حشر ونشر هم نمی توانی به شخصیت پیچیده افراد پی ببری.
- این که درست.
- پس شما با رمل و اسطرلاب آدمها را می شناسید.
- والله...
- یعنی شما می فهمید کدام شان می خواهند شما را بزنند؟
راننده که روی فرمان خم شده بود و جلو را می پائید، کمر راست کرد، نیمرخ دکتر را نگاه کرد و پس از مکثی کوتاه به پرسش مسافرش پاسخ داد:
- والله، ما این حرفها حالیمون نیست. به قول آقای دکتر، ما دانشکده که نرفتیم. همین طوری یاد گرفتیم چطوری عمل کنیم که طرف خیال نکنه هالو گیر آورده.
- یعنی آدمها را تحلیل می کنی که کلاه سرت نرود.
- شما مگه چکار می کنین؟
- ما از آدم ها شناخت پیدا می کنیم که بهتر و بیش تر رابطه داشته باشیم .
راننده راهنما زد و به کنار گذر پیچید و سرش را برای مسافری که کنار خیابان دست تکان می داد، بالا انداخت و گوش سپرد به حرف های دکتر:
- در حالی که شما مرتب در حا ل پنهان کردن شخصیت خودت هستی و تظاهر به رفتاری می کنی که باطنت را بپوشاند.
راننده انگاری خوشش آمده بود:
- بالاخره هر کس تو کارش یه جوری عمل می کنه.
و دلیل آورد:
- بیرون را نگاه کنین. ظاهر این آدما نشون نمی ده که ا زخواب پاشده ان تا یه کلک تازه جور کنن. چرا، برای این که دستشون رو می شه.
- منطق شما پایه ش کاغذی است.
دست کرد و از داخل جیب پیراهنش، بسته سیگارش را درآورد و گفت:
- اجازه هست؟
راننده برگشت به طرف دکتر و گفت:
- د همین دیگه، ا ز شما کاغذیه. اگه کس دیگه ای بود می گفتم خیر. ولی شما که با شین متعلق به خودتونه.
دکتر بسته سیگار را جلوی راننده گرفت و گفت:
- برای شما هم روشن کنم؟
راننده کف دستش را بطرف دکتر گرفت و گفت:
- نه قربونت، اهل این یکی نیستم.
دکتر دود سیگار را از لای شیشه که پایین آورده بود، بیرون داد و گفت:
- ببخشید، اسم شریفتا ن؟
راننده به آیینه نگاه کرد و با انگشت، وسط سبیلهایش را خاراند:
- کوچک شما، مدرسی.
دکتر، بازی با سیگار را متوقف کرد، برگشت به طرف راننده و متفکرانه گفت:
- قیافه شما خیلی آشناست آقای مدرسی. از وقتی سوار شدم تو این فکرم که شما را کجا دیده ام. در کدام قسمت حافظه ام پنهان شده اید، نمی دانم.
پک محکمی به سیگار زد و ادامه داد:
- خیلی آشناست قیافه تان، دارم اذیت می شوم.
راننده دو دستش را گذاشت روی فرمان و پوزخندی زد:
- والله چه عرض کنم. خیلی ها این حرف را میزنن. همه منو یک جایی دیده ان، کجا، معلوم نیس.
دکتر خاکستر سیگارش را بیرون ریخت و گفت:
- یعنی می فرمایید من اشتباه می کنم؟ نخیر.بالاخره یک خط و خطوطی در چهره آدم ها می ماند که علیرغم گذشت روزگار، می شود آنها را شناخت و بجا آورد.
راننده با دست دود سیگار را که همچون ابرسرگردانی جلوی صورتش را گرفته بود، پراکند و گوش سپرد به حرف های دکتر:
- نمی دانم شما اهل کوه هستید و یا اصلا" فرصت کوه پیمایی دارید یانه. فیلسوفی می گوید وقتی در مقابل صخره ای بزرگ قرار می گیرید، سعی کنید بنشینید و زل بزنید به صخره. پس از لحظه ای صلابت و سختی کوه برایتان آسان می شود و به راحتی می توانید مشکل ترین صخره ها را پشت سر بگذارید. این حرف بزرگی است. بعضی ها می روند به کوه و درمقابل صخره ای عظیم می ایستند و فریاد می زنند. آقاجان، کوه خودش پراز بغض است، پر ازکینه است، لبریزاز حرمان و درد فراق است. آنوقت می رویم و می خواهیم کوه را سنگ صبورمان کنیم. حالا از ا ین حرفها گذشته، مشکل، حافظه تنبل من است که می خواهم صورت شمارا بگذارم روی مدل ذهنی خودم و ته وتوی قضیه را در بیاورم.
راننده دست گذاشت روی بوق و به پسر بچه ای که با دوچرخه از کنار خیابان می گذشت، بدوبیراه گفت و پرسید :
- چه قضیه ای آقای محترم؟
دکتر ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و گفت:
- ببینید، چرا بیخود عصبانی می شوید؟ پیری است و صد درد بی درمان.ا زقدیم گفته اند آدم تا بچه است زورش توی پا یش است، جوان هم که شد، می دانی... در پیری هم می ا فتد توی چانه ا ش. یکی هم فراموشی ا ست و کم حافظگی.
راننده از توی آ یینه، ما شین کناری را پا یید و گفت:
- شما که دم از پیری بزنید ماباید جواز دفن بگیریم.
دکتر گفت:
- خدا نکند، مگر شما چند سا ل دارید؟
- عرض کنم به حضور شما، متولد ده ام.
- بزنم به تخته، تازه وقت دامادیتان است. خوب منهم متولد پانزده م. کجا؟
- اراک، شما؟
- اهواز.
راننده از چند پیچ گذشت، وبرای یافتن علت سکوت مسافرش، برگشت و نیم چهره اورا برانداز کرد. انگاری همانی نبود که لحظاتی پیش سوار شده بود.صورتش کدر شده بود وصدایش گویی از پشت دیواری می آمد، گرفته و خش دا ر و غریب:
- کاش متولد جای دیگری بودم. جای دوری میان کوه ها، صخره ها. میان دشت ها، بین گوسفندان بی شبان، اسبان بی یراق. آوازم، هی هی چوپانی بود و لبخندم، نوازش نسیم. باد در گوشم نوید بهار را زمزمه می کرد و کابوسم، آمدن پرستوها بود.
آه کشید و ادامه داد:
- هیچگاه به محل تولدم ا فتخار نکرده ام.
- اتفاقا" مردم جنوب به خونگرمی و مهربانی معروفن.
دکتر، همچنان نگاهش به بیرون بود:
- در واقع نیستند، معروفند.
صورتش د رآمیزه ای ا ز اندوه و دود و غبار محو و مبهم شد:
- در یک شهرنا آرام، چطور میشود آرامش پیدا کرد؟ ... همیشه کتک خورده ام. همیشه نگران بوده ام که موعد کتک خوردنم فرا می رسد. دایم دغدغه ام این بود که حالا سنگی به سویم پرتا ب می شود و پوست جمجمه ام را می شکافد و خون، از یک رگ باز شده، سرازیر می شود روی پیشانیم.
دست می کشد روی پیشانی اش و از پشت شیشه، زل می زند به درختچه هایی که از جلویش به تندی می گذشتند:
- دکتر گفته بود این به نوا زش و مهرو محبت بیشتر نیاز دارد. سعی کنید از او دریغ نکنید، حتی اگر شده هر روز. بعد، آستین هایش را که بالا زده بود پایین می آورد و با پشت ا نگشتها، سبیلهایش را بالا میزد و از اطاق بیرون میرفت... اوا یل، هرروز بوده، بعد از یکی دو ماه هفته ای دو روز: صبح که می شده، مدرسی و شقایق می آمده اند، دستش را می گرفته اند و می برده اند ته بند، آخر کریدور. دست را ست که می پیچیدی، اطاقی بود که درش همیشه بسته بود. حمام که می رفته اند، دیده بود - به تو هم یکبار نشا نش داده بود - در اطاق را باز می کرده اند و می رفته اند تو. شقایق، اول دستهایش را با وازلین خوب چرب می کرده و شروع می کرده ا ست... اول می زد تخت سینه ام و پشتم را می کوبید به دیوار. با سیلی می ا فتاد به صورتم و با مشت توی آبگاهم. خسته که می شد، مدرسی می آمد جلو، یقه ام را می گرفت و پرتم می کرد روی زمین. بخود نیامده، می آمد بلندم می کرد و می کوبیدم به دیوار... خسته که می شده اند، می رفته اند و ساعتی بعد می آمده اند، لبا سش را مرتب میکرده و پیش ازآنکه توی بند رهایش کنند، درگوشش می خوانده اند که آرام باشد و کاری به کار دیگرا ن ندا شته باشد... می گرفتم، می خوا بیدم.
دکتر، با دستش دودهایی را که نبودند، پس زد و گفت:
- اگر نبود کارون و اگر نبود شبهای اهوا ز، مگر میشد بند شد؟
راننده بازویش را از پنجره بیرون داد و گفت:
- هیچوقت آنجا نبوده م .
.. در زمینه سربی صبح، سوار خاموش ایستاده ا ست و یال بلند ا سبش...
لبهای دکتر انگار به وردی تکان می خورد :
.. کنار پرچین سوخته، دختر خاموش ا یستاده ا ست و دامن نازکش در باد... 1-
- سربازی را کجا بودید؟ 000
- اصفهان.
- چه سالی؟
- بیست و نه.
دکتر موهای چانه اش را توی مشت گرفت و گفت:
- سال بیست و نه. اولین سالی بود که همراه مادرم به تهران آمدم.
شیشه را که بالا آورد، هیاهو و همهمه خیابان برید:
- مادرم جوان که بود می رفت به ملاقات پدرم در قزل قلعه، پیر که شد می آمد به ملاقات ما در قصر و اوین، از پا که افتاد، مرد.
لحظه ای تامل کرد تا سرفه های راننده آرام گیرد. بعد انگار در جای دوری، کتابی را ورق میزد، آهسته شروع کرد به گفتن:
- اواسط پاییز بود. صبح رسیدیم تهران. راه آهن کجا، جمشیدیه کجا. گفتند چکاره بوده، مادرم گفت شرکت نفتی، زده تو سر مستر. گفتند بروید قزل قلعه. عین گدا ها و غربتی ها راه افتادیم رفتیم آنجا. اعتنایی نکردند و جواب سربالا دادند. مادرم گریه می کرد و التماس می کرد. منهم جوان بودم و کله شق. شروع کردم به فحش دادن. استوار آمد و وسط جمعیت، گوشم را گرفت و با پس گردنی پرتم کرد پشت دروازه.جیغ مادرم بلند شد که فلان فلان شده ها، شوهرم را گرفته اید و انداخته اید توهلفدونی،پسرش را هم ببرید پهلویش، من خرج و مخارج اینها را ندارم. استوار چند تا سرباز فرستاد مادرم را از توی محوطه انداختند بیرون که پایتان را گذاشتید اینطرف، قلمتان را خرد می کنیم... ایستاده بودم کنار مادرم و ردیف کوههای ا لبرز را که در کتاب جغرافیا خوانده بودم نگاه میکردم که زردو نارنجی می شد. کسی به فکر گرسنگی ما نبود. از دیشب چیزی نخورده بودم. همه چیز را خاکستری می دیدم. نگهبان برجک داشت پنهانی سیگار می کشید . سربازی آمدو گفت: قبادی. انگار مادرم نشنیده بود. دویدم جلو. سرباز زد تخت سینه ام و گفت فقط همسر. زل زد توی چشمهایم و گفت مادرمن جنده است؟ مادرم با دست کنارم زد،نگاهم کرد و رفت. دیگر کسی پشت دروازه نمانده بود. سوز سردی که می آمد پوست تنم را میلرزاند. دوباره سرباز پیدایش شد. آهسته از توی جیبش تکه نانی در آورد و جلویم گرفت. خشک و دندانگیر. شب شده بود و تاریک، که مادرم آمد، مه و مات. گفت برویم. دنبالش راه افتادم و آخرهای شب بود که رسیدیم راه آهن. چند باری که حال پدرم را پرسیدم چیزی نگفت. یکبار وقتی برگشتم دیدم زل زده ا ست به من. مثل اینکه با خودش حرف بزند پرسید چرا مثل ذغالی ها شده بود؟ هنوز طعم نان آن سرباز و حرف مادرم در خاطرم مانده است که گفت حواست باشد تا من چرتکی بزنم. چادرش را روی صورتش کشید و دستش را گذاشت زیر سرش و روی سنگهای سرد سالن، کنار ستون سنگی خوابید. آنشب مادرم، پس از مدتها راحت خوابید.
راننده، پهلویش را به در داده بود و به نقالی دکتر گوش می داد. چین و چروکهای صورتش سایه دار شده بود و لب پایینش را با دندانهای بالایی می سا یید. نه بوقهای ممتد رانندگان پشت سر، بلکه میل شدید او برای رهایی از تارو پودی که حرف های دکتر به سرو صورتش تنیده بود، رو به جلو کرد و با گلایه گفت:
- شمام که پاک حواس آدمو پرت می کنین... اصلا" نفهمیدم کی راه باز شد؟
دکتر برای رفع دلخوری، پاکت سیگار را به طرفش گرفت و گفت:
- یکی برایت روشن کنم حالت جا بیاید؟
راننده بی آنکه صورتش را برگرداند، جواب داد:
- حالم سر جاش هس .
دکتر شیشه را پایین آورد و سیگاری روشن کرد و آهسته شروع کرد به خواندن:
- ,, در کوچه باغهای مه آلود کودکی
مردی ملول میگذرد، اینک
- مردی که دست کودک خود را گرفته است –
و شعر های گمشده میخواند.
آهنگ آ شنای غریبش را
از انتهای کوچه دور گذشته ها
احساس میکنم. ,, 2 -
ببینم، هیچوقت اهل شعر و شعر خواندن بوده ای؟
- نه آقای دکتر.
- ,, همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست؟ ,, 3-
هیچوقت یک شاعر را سوا ر کرده بودی؟
- نه آقای دکتر، من همیشه دنبال یه لقمه نان بودم.
- حالا کی خواسته نان ترا ببرد؟
- من همیشه دنبا ل این بوده م که کار کنم تا دستم پیش این و آ ن درازنباشه. همیشه خواسته م سرم تو سرا باشه و برای خودم کسی باشم. بچه هام چشمشان دنبال داشته های مردم نباشه و حسرت این و آن رو نبرن.
- حالا این روضه ها چیه که برای من می خوانی؟ من گریه کن ندارم و گرنه وضعم خیلی بدتر از توست.
خاکسترسیگارش را ا زلای شیشه بیرون ریخت و گفت:
- درثانی این هایی که گفتی آرزوهای همه ا ست. کسی را پیدا کن که چنین ایده آل های قشنگی را در سر نداشته باشد. حتی آن کسی که دلش می خواهد صدا یش بزنند: آقای محترم، با این خیا ل تیر خلاص را توی استخوان جمجمه خالی می کند که ا ینهم کاری است مثل دیگرکارها ومن هم کسی هستم مثل دیگران.او هم خیال دکتر شدن بچه ها یش را درسرمی پروراند.
پکی به سیگارش زد وگفت:
- آن هائی که تو گفتی واین هائی که من گفتم درست، اما تکلیف من چه می شود؟
سیگارش را از شیشه بیرون انداخت و گفت:
- قربانت کمی آهسته تر، من جلوی بیمارستان پیاده می شوم. این جا پایان کارمن است و شوره زار اشکهای من.
راننده، راهنما زد و به آرامی جلوی بیمارستا ن توقف کرد.
- خیلی زحمت کشیدید.
- انجام وظیفه بود.
- بفرمایید کرایه ما چقدر شد؟
- مهمان ما آقای دکتر.
- خیلی ممنون، بفرمایید.
- راننده مکثی کرد و آهسته گفت:
- هزارو پانصد.
دکتر خودکارش را درآورد و گفت:
- یادداشتی، کاغذی ندارید؟
راننده از توی داشبورد، سررسیدی درآورد و از میانش برگی را جدا کرد و بدست دکتر داد. دکتر سر رسید را زیر دستش گذاشت و روی کاغذ جمله ای نوشت و امضا کرد:
- این هم دوهزا رتومان. بی زحمت این را بدهید به حسابداری و پولتان را بگیرید.
در را باز کرد و پیاده شد.
- ازلطفتان ممنون.
با انگشتان شست واشاره، کراواتش را صاف کرد و دستش را برای راننده تکان داد، پشت کرد و رفت. نگهبان در را گشود و دستش را بالا آورد و دکتر از کنار شمشادهایی که باسلیقه تزیین شده بودند، گذشت و درحالی که استشمام عطر گل های اطلسی،تبسمی برلب هایش نشانده بود، به سمت ساختمان آجری رفت.
راننده پیاده شد، برگه را دست گرفت و به سوی در ورودی را ه افتاد.
– سلام آقا.
نگهبان سرش را بالا گرفت و زل زد به صورت راننده:
- علیک سلام.
- می خوام برم حسابداری این برگه را پول کنم.
- این برگه چی هست؟
- صورتحساب.
- صورتحساب؟ این برگه باید مهر وامضا داشته باشه پدرمن.
- خب؟
- بعد از آن، امروز جمعه است و حسابداری تعطیل.
- پس من این پول را چطوری باید بگیرم؟
- پول چی هست؟
- کرایه. این آقای دکتر نوشته داد که از حسابداری بگیرم.
- کدوم آقای دکتر؟
- همین که الان آمد تو.
- این آقای قبادی؟
راننده سرتکان داد:
- بله.
نگهبان انگشت اشاره اش را تا کرد و زد به جمجمه اش و لبهای کلفت و سیاهش را جمع کرد و سرش را تکان داد.راننده، سرش را پایین انداخت و به انگشت اشاره اش که سیاه وزمخت بود نگاه کرد و اندیشناک به سمت تاکسی اش راه ا فتاد تا در طول را ه، سعی کند به خاطر بیاورد پیش از این ها، مسافرش را کجا دیده بود.


------------------------------
1- شاملو
2- نعمت میرزازاده
3- شاملو









 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31362< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي